چوپان و فن بابل هندی
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سید حسین میر کاظمی
کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار - ص347انتشارات سروش – چاپ اول 1374
صفحه: 411-413
موجود افسانهای: بابل هندی، جادوگری(!؟) که میتواند به هرچیزی تغییر شکل بدهد.
نام قهرمان: قهرمان : چوپانکمک قهرمان : دختر بابل هندی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: بابل هندی
تغییر شکل دادن و دستیابی به توانایی انجام آن، یکی از راههای رسیدن به مقصود است. معمولاً جادو در اختیار ضد قهرمان است. قهرمان آن را از او فرا میگیرد و بر ضد خود او به کار میبندد. در قصه هایی از این نوع، قهرمان از مجرای آب به دنیای جادویی ضد قهرمان میرسد. در روایت «چوپان و فن بابِل هندی» قهرمان چهل روز در چاه میماند. آب و نقش حیاتبخش آن در زندگی موجودات زنده، در ذهن انسان انعکاسی جادویی و اسطوره ای یافته است. خلاصه روایت «چوپان و فن بابل هندی» را مینویسیم.
پادشاهی برای خواستگاران دختر خود شرطی قرار داده بود که : «هرکسی دختر مرا میخواهد باید برود و فن بابل هندی را یاد بگیرد.» خواستگاران به دنبال فرا گرفتن فن بابل هندی میرفتند و دیگر برنمیگشتند. تا اینکه چوپانی عاشق دختر پادشاه شد و مادرش را برای خواستگاری به قصر پادشاه فرستاد. و آن زمان رسم بود که هرکس خواستگار دختری میشد، {مادرش؟!} میرفت و در خانۀ او را جارو میکرد. مادر چوپان جارویش را به دست گرفت و شروع کرد به جارو کردن جلوی قصر دختر پادشاه. پادشاه به مادر چوپان گفت: «مگر شرط مرا نمیدانی؟ اگر پسرت دختر مرا میخواهد باید برود و فن بابل هندی را یاد بگیرد.» مادر چوپان به خانه برگشت و شرط پادشاه را به پسرش گفت.چوپان آب و غذایی برداشت و گلۀ را به دست مادرش سپرد و راهی دیار بابل هندی شد. بیابانی را پشت سر گذاشت تا رسید {به} در خانۀ بابل هندی. در زد. دختری در را به رویش گشود. همینکه چشم دختر به جمال چوپان افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد. او چوپان را پیش پدرش برد. بابل هندی به پسر گفت : « تو باید چهل روز در چاه بمانی. بعد از چهل روز من فن خود را به تو یاد میدهم.» بعد پسر را توی چاه گذاشت و خودش به سفر چهل روزه رفت.دختر بابل هندی که عاشق پسر شده بود پسر را از چاه درآورد و فوت و فن پدرش را به او یاد داد. بعد از چهل روز بابل هندی از سفر برگشت و سراغ پسر رفت و انتظار داشت که پسر در این مدت مرده باشد اما وقتی او را صدا کرد و جواب شنید او را از چاه بیرون آورد و به دخترش گفت : « کارد، تبر یا قمه بیاور!» دختر که به پسر همۀ چیز ها را گفته بود و با او ساخت و پاخت کرده بود، پدرش را معطل گذاشت. بابل هندی عصبانی شد و چوپان را رها کرد و خودش رفت کارد یا قمه ای بیاورد. در این موقع چوپان با چیز هایی که از دختر یاد گرفته بود به شکل پرنده ای در آمد و پرواز کرد. بابل هندی برگشت و دید چوپان نیست، او هم به شکل عقابی در آمد و به دنبال کبوتر پر زد. اما کبوتر خودش را به خانهاش رساند و شد همان چوپان سابق. بعد به پدرش گفت : « من به شکل شتر میشوم تو مرا به بازار ببر و بفروش اما افسارم را نده. » پدر افسار شتر را به دست گرفت و به بازار رفت. بابل هندی که در بازار بود، تا شتر را دید فهمید که همان چوپان است به سراغ پیرمرد رفت و با یک کیسه زر پدر چوپان را راضی کرد که افسار را هم به او بفروشد. بابل هندی افسار شتر را گرفت و به سوی خانهاش حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید افسار شتر را به دست دخترش داد و رفت کارد بیاورد. دختر که شتر را شناخته بود گفت « وردی بخوان و فرار کن.» چوپان به شکل کبوتری شد و به هوا رفت. بابل هندی هم عقاب شد و سر در پیاش گذاشت. اما چوپان به خانهاش رسیده بود. آنجا به شکل گوسفندی در آمد و به پدرش گفت: « مرا به بازار ببر اما دیگر افسار را به کسی نده.» پدرش او را به بازار بود. این بار هم پدر، فریب کیسه های زر بابل هندی را خورد و گوسفند و افسارش را به دست او داد. بابل هندی گوسفند را به خانهاش برد و رفت کاردی بیاورد که چوپان وردی خواند و کبوتری شد و به طرف قصر پادشاه رفت پرواز کرد. بابل هندی هم عقاب شد و به دنبالش. کبوتر به قصر پادشاه که رسید به شکل دسته گلی درآمد و افتاد توی دست پادشاه. عقاب هم به شکل درویش در آمد و در خانۀ پادشاه را کوبید و دسته گل را خواست. پادشاه که از دسته گل خوشش آمده بود، حاضر شد هر چیزی را که درویش بخواهد به او بدهد اما درویش قبول نکرد. پادشاه هم {عصبانی شد و} دسته گل را به سوی او پرتاب کرد. دسته گل روی هوا چرخ میزد که تبدیل شد به یک مشت ارزن و همه جا پخش و پلا شد. درویش هم تبدیل به مرغ و تعدادی جوجه شد و شروع کرد به خوردن ارزن ها. یک دانه از ارزن ها مانده بود که همان تبدیل به روباه شد و مرغ و جوجه هایش را خورد. بعد روباه در میان بهت و حیرت پادشاه و اطرافیان به شکل اصلی چوپان درآمد و به پادشاه گفت که فن بابل هندی را یاد گرفته و آنچه که دید همان بود. پادشاه دخترش را به عقد چوپان درآورد و هفت شبانه روز جشن گرفتند. بعد از مدتی چوپان به سراغ دختر بابل هندی رفت و او را هم به عقد خود درآورد. چوپان شد وزیر دست راست شاه.